پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

پارسا عشق مامان و بابا

پارسا بدعادت شده

خوشگل مامان سلام..... آخ که چقدر امروز دلم برات سوخت..اخه تو این دو هفته ای که نبردمت مهد کلی بد عادت شدی....از صبح همش سرفه میکنی ومیگی مامان من هنوز مریضم نباید برم مهد کاش میتونستم نبرمت عزیزم...اما چه کنم با هزار وعده و وعید امروز رفتی ومرتب میگفتی مامان زود بیا دنبالم...خدا کنه دیگه بدحال نشی که دیگه واقعا نمیدونم چکار کنم طفلی سینا دوباره مریض شده وباز نوبت اونه که مهمون مامان جون باشه و طفلی تر مامان جون که هموز خستگی تو نرفته بعدی اومد خدای خوبم پسرم رو به تو میسپرم...خودت سالم نگهش دار راستی مامانی در عوض اون عکس پست قبلی که خیلی توش مریض وبدحال بودی چند عکس میزارم از روزای خوبی...
29 آبان 1390

مریضی پارساجونم

سلام گل ناز مامان.....خداروشکر الان که دارم برات اینا رو مینویسم خیلی خیلی بهترشدی....یه هفته پیش درست روز قبل از عید قربان ظهر که از اداره اومدم دیدم بیحال جلوی تلویزیون نشستی...دست زدم روپیشونیت ودیدم واااااااااای......از اون روز تبت شروع شدودقیقا یک هفته تموم تب کردی بعضی شبا اونقدر تبت بالا میرفت که فقط بالاسرت گریه میکردم....آخه هر کاری میکردم قطع نمیشد....حتی یه شب بردمت بیمارستان چون دیگه واقعا نمیدونستم چه جوری تبتو قطع کنم شب اول چون دکتر خودت نبود بردمت پیش یه دکتر دیگه...اونم تشخیص داد ویروسیه وباید دورشو بگذرونه....اما دو روز بعد که دکتر خودت اومد گفت علاوه بر تب ویروسی سینوسات هم چرک کرده خ...
23 آبان 1390

خداجونم شکرت

خدای مهربونم ...زبونم قادر به سپاس نیست...الان که دارم مینویسم بغض گلوم رو گرفته ...فقط امیدوارم خودت با لطف ورحمتت بپذیری تشکر ناچیز منو..میدونم که در برابر همه بی صبریهام صبور بودی وهمه ناشکریهامو فراموش کردی.....من شرمنده لطف وکرمتم ...خدای خوبم التماس میکنم بازم منو فراموش نکن ومهر ورحمت خودتو از من وپسرم دریغ نکن خداجونم پارسا رو به تو میسپارم ...خودت کمکش کن ورهاش نکن.....خدا جونم به دل من به عنوان یه مادر نه یه بنده گنهکار رحم کن وپسرمو از بلا حفظ کن.....تمنا میکنم سلامتیو رو بهش برگردون....آمین یا رب العالمین الهی هیچ مادری مریضی فرزندشو نبینه..الهی آمین ...
21 آبان 1390

شکار لحظه ها

دیروز ظهر آقاپارسا لج کردن وغذا نخوردن....منم سفره رو جمع کردم ورفتم تو اتاق...اما هر چی نشستم از پسرک ما خبری نبود...از اتاق اومدم بیرون ودیدم صداش از تو آشپزخونه میاد....فکر میکنین چی دیدم       بله...از شدت گشنگی رو آورده بودن به پودر کاکائو وتند تند داشتن پودر ها رو میخوردن ...
11 آبان 1390

پسرک بداخلاقم

نفس مامانی سلام......خوبی پسر نازم....امان از دست تو که باز چند روز میشه برای مهد رفتن بهونه گیری میکنی نمیدونم چی شده که صبح به زور میری توی مهد....ای کاش میتونستم نبرمت ولی چاره ندارم تو رو خدا مامانی اینقدر صبحها اذیتم نکن ...اخه تو که گبا گریه میری مهد من بیچاره کل روز داغونم میدونم برات سخته و به خاطر اینکارمون ازت معذرت میخوام میدونی چیه بعضی وقتا فکر میکنم من وبابایی لیاقت تو رو نداریم...آخه خیلی داری اذیت میشی و وقتی هم که خسته وعصبی میشی بازم این ما هستیم که سرت داد میزنیم.....مامانی من شرمندتم وامیدوارم من وبابایی رو ببخشی دیروز برات یه ماشین بزرگ گرفتم و دادم خاله مهدت که بده بهت شاید گریه کمتر کنی.....
8 آبان 1390

تو عزیز دلمی

پسرک خوشگلم سلام...چند وقته که فرصت اومدن به وبتو ندارم وبابت تاخیرم معذرت میخوام....اما باور کن خیلی گرفتارم.....کلاسای دانشگاه و کار وخونه داری وووو....دیگه جونی برام نمیذاره...اما شکر خدا شما پسر خوبی شدی وحداقل سر مهد رفتنت زیاد اذیت نمیکنی.....خدا رو شکر که مثل روزای اول گریه نمیکنی وتقریبا عادت کردی......خیلی دوست دارم گل خوشگل مامانی ...
4 آبان 1390
1